جدول جو
جدول جو

معنی سرفرازی کردن - جستجوی لغت در جدول جو

سرفرازی کردن
(سُ تَ)
افتخار کردن:
ولیکن چو شه تیغبازی کند
سر تیغ او سرفرازی کند.
نظامی.
، تکبر کردن. به خود بالیدن:
همه مردمی سرفرازی کند
سر آن شد که مردم نوازی کند.
نظامی.
سرفرازی مکن از کیسه پری
که بود کار فلک کیسه بری.
جامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نِ دَ)
بلندقدر کردن. مهتر ساختن. عزت و آبرو بخشیدن:
و آنکه را دوست بیفکند از پای
سرفرازش مکن ار شاه جم است.
خاقانی.
بردر خویش سرفرازم کن
وز در خلق بی نیازم کن.
نظامی.
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(حُ رَ / رِ زَ دَ)
مفتخر کردن. به مباهات رساندن:
همه ذرات جهان را رخ تو
همچو خورشید سرافراز کند.
عطار
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
سرپیچی کردن. نافرمانی کردن. سرکشی کردن:
عاقبت عشق سرگرایی کرد
خاک در چشم کدخدایی کرد.
نظامی (هفت پیکر ص 186)
لغت نامه دهخدا
(رِ گِ رِ تَ)
بی اعتنایی کردن. دلتنگی کردن: صیاد گفت ای غلام چرا سرگرانی میکنی. (هزار و یکشب)
لغت نامه دهخدا
(نِ / نَ دَ)
بلندقدر ساختن. آبرو بخشیدن. مفتخر کردن:
کسی را کجا سرفرازی دهد
نخستین درش بی نیازی دهد.
فردوسی.
ترا زین سپس بی نیازی دهم
به مازندران سرفرازی دهم.
فردوسی.
که یزدان ترا بی نیازی دهد
بلند اختر و سرفرازی دهد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(حَ گُ تَ)
فداکاری کردن:
که سربازی کنیم و جان فشانیم
مگر کاحوال صورت بازدانیم.
نظامی.
، خدمت نظام وظیفه کردن. خدمت سربازی کردن
لغت نامه دهخدا
مفتخر کردن، افتخار دادن، سربلند کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خدمت کردن، خدمت وظیفه انجام دادن، جان فشانی کردن، جان بازی کردن، سر باختن، فداکاری کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد